قصه باف: قصه امروز از نورا فاطمی ۶ ساله
یکی بود یکی نبود. روزی دختری به نام نورا چند تا از بادکنکهایش را برداشت و کنار نهر آب رفت تا با دوستانش بازی کند.
نورا و دوستانش بادکنکها را به شاخه گلی که کنار نهر بود بستند و رفتند سراغ بازی.
یکی دو ساعت بعد وقتی لب نهر رسیدند آبی به سر و صورتشان زدند تا خستگی بگیرند.
نورا یاد بادکنکها افتاد که حالا سر جایش نبود.
او به دوستانش گفت: بچهها شما بادکنکها را برداشتید؟
دوستانش تعجب کردند و گفتند: ما که تمام مدت با تو بودیم؟ راستی بادکنکها چه شده؟
دخترها اطراف نهر را گشتند ولی خبری از بادکنکها نبود.
مدتی بعد چند تا ماهی بسمت نورا و دوستانش رفتند.
یکی از دخترها پرسید: ماهیهای قشنگ شما چند تا بادکنک ندیدید؟
ماهی بزرگه گفت: " اون توپهای قرمز رو میگویی که در هوا بودند؟"
دخترها سر تکان دادند و گفتند: بله. بله.
ماهی قرمز با ناراحتی گفت: ما دنبال غذا بودیم. چند تا نخ در آب افتاده بود.
اول فکر کردیم آنها کرمهای خوشمزه ایی هستند که ما میتوانیم شکم خود را سیر کنیم.
آنها را به دهان گرفتیم تا بخوریم وقتی فهمیدیم خوردنی نیست رهایش کردیم و یک دفعه توپهای رنگی شما بلند شدند و به آسمان رفتند.
دخترها از این که بادکنکها را از دست داده بودند، ناراحت شدند ولی از این که ماهیها نخهای پلاستیکی بادکنک را نخورده بودند خوشحال بودند.
آنها به ماهیها قول دادند بعد از این مراقب باشند تا مواد پلاستیکی یا آشغال در نهر نریزند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید